کیوانه ی من

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

چه خوب شد که اقای شوهر ۳۰ سال پیش دانشگاه قبول شد

 

چه خوب شد که اقای شوهر با اقای شوهر شما دوست شد

 

چه خوب شد که من ۲۰ سال پیش عاشق شدم

 

و چه خوب شد که تو بدنیا اومدی

 

چه خوب شد که تو با اقای شوهر ازدواج کردی

 

چه خوب شد که ما به خاطر اونا همدیگه رو پیدا کردیم

 

و چه خوب ه که تو هستی و با من دوستی .....

 

و چه خوب شد که با هم دوست شدیم

 

تولدت مبارک مهربونم

 

 

حاج اقا مسئلتون

وقتی به هم دست دادیم زبری و گرمای اون بهم یادآوری کرد که چقدر ادم زحمت کش و گرم و مهربونیه . چای دوم رو که براش ریختم زبان دلش شروع به تعریف دردهاش کرد .

اول پرسید " چند سالته ؟

گفتم : 43 سال

گفت : یعنی با هم همسنیم اما انگار من مادر شما هستم

گفتم: نه عزیزم من فک کردم از من چند سال کوچکتری

تلخ خندید و گفت : میدونم خودم نمیخواد دل خوشی بهم بدین . زندگی منو اینطور خرد و خراب کرده .

آهی کشید و شروع کرد: پدر مادرم از مرض سل تو یه سال مردن من 10 دوازده سال بیشتر نداشتم . منو دادن به یکی از اقوام پدرم 5 تا بچه ی شیره به شیره داشتن و زمین زراعتی و گاو و اردک وووومثلا من رفتم که بچه شون باشم اما شدم کارگر خونشون باید صبح زود بیدار میشدم و خونه رو تمیز میکردم به حیونا میرسیدم و بچه ها که بیدار میشدن ترو خشک شون میکردم خانم و اقا هم میرفتن سر زمین . ناهار درست میکردم و براشون سر زمین می بردم . یکیشون رو پشتم میبستم اونیکی رو دست میگرفتم و سه تا دیگه پشتم می دویدن خلاصه با این وضعیت بزرگ شدم خانم ده سال بعد مرد و انقد به بچه ها عادت کرده بودم و دوستشون داشتم گفتم تا همشون سرو سامان نگیرن شوهر نمیکنم . اخرین پسر که زن گرفت و زنش رو آورد تو خونه اقا تا با هم زندگی کنن دیدم سی و پنج ساله شدم دیگه کسی منو نگاه نمیکرد خواستگار نداشتم دیگه شده بودم یه دختر ترشیده تا اینکه شوهرم پیداش شد وقتی بچه بود تصادف کرده بود و یه چشمش کور شده بود وقتی ازم خواستگاری کردن خیلی خوشحال شدم حالا دیگه اگرم زحمتی میکشیدم برای زندگی خودم بود . اون توانایی کار کردن نداشت و من از روز اول قبول کردم که نان اور خانه باشم . پس شدم کارگر خدماتی شرکتها برای خونه ها .کم کم پول جمع کردم و یه خونه کوچیک که زمینش رو پدر شوهرم بهمون داده بود ساختم ،خوبه!، یه اتاق و یه حال و یه آشپزخونه است یه حیاط کوچولو ده متری هم داره باید بیای خونمون !

گفتم اره حتمن گفت اما دلم بچه میخواست و شوهرم مشکل داشت و بچه دار نمیشدیم کلی خرج دوا دکتر کردیم که تو بیمارستان با یه خانم و اقا اشنا شدیم اونا گفتن میتونن برامون بچه پیدا کنن . بعد از مدتی به من زنگ زدن و گفتن یه پسر برامون گیر اومده و مادرش چند روز دیگه اونو به دنیا میاره . 

گفتم یعنی مادرش اونو میخواست بفروشه گفت مادرش نه پدرش پول میخواست گفتم مگه معتاد بود گفت نه دوتا زن داشت و این زن سومش بود و حامله شده بود و میخواستن بچه رو رد کنن تا زنه بتونه بره

دیگه چشام داشت از تعجب می افتاد بیرون گفتم مگه کجا میخواست بره

با سادگی خاص خودش گفت پیش شوهرش دیگه . گفتم یعنی چه ؟!!گفت ببین زنه شوهر داشته و شوهرش می افته زندان هفت سال براش می برن و زنه تو این مدت صیغه این مرده شده بود . حالا شوهره بهش عفو خورده بود داشت بر میگشت و زنه باید بر میگشت پیش اون ......

خندیدم و گفتم : ناکس هم حالشو برده هم پول دراورده !!!!گفت اره حتی بیمارستان هم نیومد مارو بیرون بیمارستان دید و یک میلیون و نیم ازمون گرفت دیگه به نام من بچه بدنیا اومد و اسم پدرش رو هم اسم شوهر من نوشتن و همون روز اول اوردیمش خونه . الان چهار سالشه . عاشق و اسیرشم . نمیذارم تو دلش آب تکون بخوره .گفتم مادرش اصلا حالی ازش میپرسه گفت اصلا مارو ندید همه جابه جایی و کارهارو اون زن و مرد کردن ازمون 500 هزارتومن دستمزد گرفتن نمیدونم اصلا اسم زنه چیه و کیه و کجاست 

حالا داشت از شیطونی های بچه و کارهاو بازی هایی که باهاش میکردن تعریف میکرد و تو دلش قند آب میشد


پی نوشت: یه اخوند دوستمه و داشت برام تعریف میکرد که یه اقایی اومده ازش یه سوال شرعی پرسیده که من یه خانم رو صیغه کردم و هنوز پانزده رو از مدت صیغه باقی مونده بود که اومده گفته باید برم گفتم هنوز من مهلت دارم و اون گفته اخه شوهرم زنگ زده که برگرد یکی از بچه ها مریضه . حالا مسئلتون حاج اقا من چه کنم .