وقتی به هم دست دادیم زبری و گرمای اون بهم یادآوری کرد که چقدر ادم زحمت کش و گرم و مهربونیه . چای دوم رو که براش ریختم زبان دلش شروع به تعریف دردهاش کرد .
اول پرسید " چند سالته ؟
گفتم : 43 سال
گفت : یعنی با هم همسنیم اما انگار من مادر شما هستم
گفتم: نه عزیزم من فک کردم از من چند سال کوچکتری
تلخ خندید و گفت : میدونم خودم نمیخواد دل خوشی بهم بدین . زندگی منو اینطور خرد و خراب کرده .
آهی کشید و شروع کرد: پدر مادرم از مرض سل تو یه سال مردن من 10 دوازده سال بیشتر نداشتم . منو دادن به یکی از اقوام پدرم 5 تا بچه ی شیره به شیره داشتن و زمین زراعتی و گاو و اردک وووومثلا من رفتم که بچه شون باشم اما شدم کارگر خونشون باید صبح زود بیدار میشدم و خونه رو تمیز میکردم به حیونا میرسیدم و بچه ها که بیدار میشدن ترو خشک شون میکردم خانم و اقا هم میرفتن سر زمین . ناهار درست میکردم و براشون سر زمین می بردم . یکیشون رو پشتم میبستم اونیکی رو دست میگرفتم و سه تا دیگه پشتم می دویدن خلاصه با این وضعیت بزرگ شدم خانم ده سال بعد مرد و انقد به بچه ها عادت کرده بودم و دوستشون داشتم گفتم تا همشون سرو سامان نگیرن شوهر نمیکنم . اخرین پسر که زن گرفت و زنش رو آورد تو خونه اقا تا با هم زندگی کنن دیدم سی و پنج ساله شدم دیگه کسی منو نگاه نمیکرد خواستگار نداشتم دیگه شده بودم یه دختر ترشیده تا اینکه شوهرم پیداش شد وقتی بچه بود تصادف کرده بود و یه چشمش کور شده بود وقتی ازم خواستگاری کردن خیلی خوشحال شدم حالا دیگه اگرم زحمتی میکشیدم برای زندگی خودم بود . اون توانایی کار کردن نداشت و من از روز اول قبول کردم که نان اور خانه باشم . پس شدم کارگر خدماتی شرکتها برای خونه ها .کم کم پول جمع کردم و یه خونه کوچیک که زمینش رو پدر شوهرم بهمون داده بود ساختم ،خوبه!، یه اتاق و یه حال و یه آشپزخونه است یه حیاط کوچولو ده متری هم داره باید بیای خونمون !
گفتم اره حتمن گفت اما دلم بچه میخواست و شوهرم مشکل داشت و بچه دار نمیشدیم کلی خرج دوا دکتر کردیم که تو بیمارستان با یه خانم و اقا اشنا شدیم اونا گفتن میتونن برامون بچه پیدا کنن . بعد از مدتی به من زنگ زدن و گفتن یه پسر برامون گیر اومده و مادرش چند روز دیگه اونو به دنیا میاره .
گفتم یعنی مادرش اونو میخواست بفروشه گفت مادرش نه پدرش پول میخواست گفتم مگه معتاد بود گفت نه دوتا زن داشت و این زن سومش بود و حامله شده بود و میخواستن بچه رو رد کنن تا زنه بتونه بره
دیگه چشام داشت از تعجب می افتاد بیرون گفتم مگه کجا میخواست بره
با سادگی خاص خودش گفت پیش شوهرش دیگه . گفتم یعنی چه ؟!!گفت ببین زنه شوهر داشته و شوهرش می افته زندان هفت سال براش می برن و زنه تو این مدت صیغه این مرده شده بود . حالا شوهره بهش عفو خورده بود داشت بر میگشت و زنه باید بر میگشت پیش اون ......
خندیدم و گفتم : ناکس هم حالشو برده هم پول دراورده !!!!گفت اره حتی بیمارستان هم نیومد مارو بیرون بیمارستان دید و یک میلیون و نیم ازمون گرفت دیگه به نام من بچه بدنیا اومد و اسم پدرش رو هم اسم شوهر من نوشتن و همون روز اول اوردیمش خونه . الان چهار سالشه . عاشق و اسیرشم . نمیذارم تو دلش آب تکون بخوره .گفتم مادرش اصلا حالی ازش میپرسه گفت اصلا مارو ندید همه جابه جایی و کارهارو اون زن و مرد کردن ازمون 500 هزارتومن دستمزد گرفتن نمیدونم اصلا اسم زنه چیه و کیه و کجاست
حالا داشت از شیطونی های بچه و کارهاو بازی هایی که باهاش میکردن تعریف میکرد و تو دلش قند آب میشد
پی نوشت: یه اخوند دوستمه و داشت برام تعریف میکرد که یه اقایی اومده ازش یه سوال شرعی پرسیده که من یه خانم رو صیغه کردم و هنوز پانزده رو از مدت صیغه باقی مونده بود که اومده گفته باید برم گفتم هنوز من مهلت دارم و اون گفته اخه شوهرم زنگ زده که برگرد یکی از بچه ها مریضه . حالا مسئلتون حاج اقا من چه کنم .