امروز روز 18 بهمن سال 72 شمسیه . من و مامان مشغول راست وریست اوضاع خونه و مهمونی فردا هستیم . فردا روز بزرگی تو زندگی منه و هیجان اومدن فردا و اتفاقاتی که ممکنه تو اون روز مهم برام پیش بیان سخت فکرمو درگیر کرده .اخه فردا بعله برون منه . به مامان میگم یعنی همه دخترا تو این روز این حال و دارن مامان هم با لبخند میگه پس چی ! همه همینطورن . میگم : نکنه بابا بیخیال بازی در بیاره بزاره فردا راه بیفته . مامان میگه مگه ممکنه الان ده روزه که دائم داره برای فردا برنامه ریزی میکنه . وقتی به خواهرت زنگ زد و گفت که باید برای بعله برون بیاد و اون گفت که نمیتونه .خودت دیدی برای راضی کردن اون و تاکید به اومدن به برادربزرگت راهی سفر شد . گفتم اره خواهر بزرگه گفت که بابا بهش چی گفته و مجبورش کرده تا راه بیفته و اونم گفته بابا برگرده و اون همون روز راه می افته تا به برنامه فردا شب برسه . برادر بزرگه هم منتظر اون تو تهران میمونه که با هم از تهران راه بیفتن .
و بابا تو راهه بااینکه همه میدونستیم ماشین خرابه و اونو از تعمیرگاه نیم بند تحویل گرفته تا خودش رو زودتر بخاطر برنامه فردا شب برسونه .
بعد از ظهر با مامان به خیاطی میریم تا لباس نباتی که سفارش دادم رو پرو کنم . وای خدا چقدر این لباس قشنگ شده . مامان و خیاط که از دوستای خانوادگیمونه بهم خیره شده و خیاط میگه این لباس بهت اینطوریه با لباس عروس چی بشی . خیلی بهت میاد . میگم یعنی برای فردا صبح حاضره دیگه . میگه ساعت 10 صبح بیاین ببرینش . ایشالله خوشبخت بشی . تو دلم قند آب میشه و خوشحالم که به حرف بابام گوش دادم . اخه یه پیراهن ابی خریده بودم و میخواستم اونو بپوشم و بابا اصرار داشت که من باید لباسم برای تمام مراسم سفید باشه اول غر زدم اما حالا .....
غروب شده و دیگه جز منتظر بابا بودن کار دیگه ای نداریم من و مامان و داداش کوچیکه سعی میکنیم این انتظار رو با تعریف پر کنیم . داداش کوچیکه میگه بابا چقدر لوست میکنه حالا مثلا قراره چی بشه یه بعله برون و فرداش هم عقد محضریه دیگه این همه اذیت و ازار به خودش داد که چی خوب حالا یا می اومدن یا نبودن ما که هستیم . مامان میگه الان یه هفته است خواب درستی به چشم بابت نرفته این چرت و پرت ها دیگه چیه که میگی . بزار بابا بشی تا بفهمی . داداش کوچیکه میگه من که فکر نمیکنم بابا بشم . دیگه طاقتم طاق میشه و شیرجه میزنم رو کله اش و با چند تا فنی که بلدم یه ضرب رو زمین گره اش میزنم . از اون زیر داد میزنه عروس خانم مارو . بیچاره اقا داماد . مامان جیغ میزنه ول کنین همدیگرو .
صدای زنگ در مثل شلاق تو گوش هر سه ما میکوبه و روی مارو به در برمیگردونه هر سه خیره به در هستیم . مامان که نگرانی و دلواپسی رو میشه از چشماش دید میره سمت در . پسر عمه است . بامامان حرف میزنن ما دوتا هنوز رو زمین کنار هم هستیم اما چیزی جلو ی رفتن و سوال پرسیدن رو از ما گرفته مامان مثل جن زده ها میاد تو اتاق و میگه پاشین باید بریم بیمارستان .........
توی راهرو بیمارستان مثل یه بچه گربه دنبال مامان میدوم . نه چیزی میشنوم نه چیزی میگم فقط دنبال مامان هستم مامان وارد اتاقی میشه که هر 4 تا پسر عمه ام دور تختش هستن تا نزدیک تخت میشم صورت داغون و له شده بابا رو میبینم مامان نیمچه دادی میزنه دستاش رو رو صورت و چشم من میزاره و منو عقب عقب به بیرون اتاق هول میده ........هنوز بهت زده ساکت فقط دنبال مامانم . داداش کوچیکه رو میبینم کنار دیوار سرش تو دستش نشسته زمین یهو یه پرستار رو به من میگه تو دختر اقای ....هستی انگار نگاهم جوابی بهش میده میگه دنبالم بیا حالا مامان رو ترک کردم و دنبال پرستارم . تو یه اتاق یه جعبه میده دستم میگه بیا اینا لباسای باباته . جز خون و خاک و شیشه کمی پارچه هم دیده میشه . خیره به جعبه هستم پسر عمه بزرگم که عین برادر بزرگتر برای ماست یهو میرسه و میگه کدوم احمقی اینو دست تو داد . نگاهی بهش میکنم و دیگه چیزی نمیفهمم .
خونه هستم همه گریه میکنن . پسر عمه کنارم نشسته . میگه خوبی ؟ و میزنه زیر گریه . عمه ام مرثیه میخونه و دائم در مورد ارزو به دل مردن برادرش برای عروسی دخترش میخونه . مادر بغلم میکنه و میگه بابا تصادف کرد بابا مرد و زار میزنه و من مبهوت میان بازوانش نگاه میکنم ...........................
پ.ن: داداش کوچیکه بابا شد اما با بابا همراه ش د
شعله نوشت: باباها تکیه گاه زندگی بچه ها هستن حتی وقتی بچه ها ادمای بزرگی بشن .
بعد نوشت : دلم برای بابام و برادر کوچیکه خیلی تنگه ............
اخر نوشت : از اون تاریخ به بعد دیگه هیچ وقت لباس سفید نپوشیدم .
تکیه گاه های زندگی روزتون مبارک