جاودانه باش

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

مداد رنگی هایم را برمی دارم  

 !نقاشی نمیدانم . این هنر در من هیچ وقت شکوفا نشده

 اما میخواهم نقشی از عشق بکشم

 مداد رنگی هایم را به دست دلم میدهم تا بکشد آن چیزی که میخواهد  همه ی دلتنگی ها همه ی چشم به راهی ها همه ی مهر و محبتی که در خود نهفته و به زبان نیاورده . میخواهم آنچه از دل برمیاید را بکشم . و دیگر در دل عشقی پنهان نداشته باشم . میخواهم دوست بدارم و دوست داشته شوم

 و راز جاودانگی را با هزاران رنگ درهم بیامیزم و خلق کنم

میخواهم عاشق باشم و جاودانه 

درس جدیدی از خانم دختر

دیشب خونه ی خانم خواهر  بودم . رفته بودم تا باهاش خداحافظی کنم . اخه قرار بود امروز صبح راهی سفری بشه که خیلی تلخ و غمناک هست . قرار بود برای تدفین برادر عزیزم راهی بشه . تا باهم بودیم سعی کردیم خیلی عادی به تعریف کردن وقایع روز و موضوعات عادی مشغول شیم . اما موقع خداحافظی دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم و زدم زیر گریه . نمی تونستم حرفی بزنم پس خودمو ازش جدا کردم و به سختی گفتم بهت زنگ میزنم . و با خانم دختر و آقای شوهر رفتیم تو آسانسور . خانم دختر نگاهی بهم کرد بهم اشاره کرد که خم بشم تا بتونه بغلم کنه و وقتی بغلش کردم اشکام رو با دستای کوچیکش پاک کرد و بهم گفت: 

منو نگا کن . من زندم . من نمردم . آدم با زنده ها زندگی میکنه تو با من زندگی میکنی . مرده ها مردن . دیگه نیستن . دلم برای دایی جاوید تنگ شده . اما تورو میخوام من تو رو دوست دارم 

 

ای آرزوی محال میخواهمت ......