اسمان ابی است
چقدر اسمان ابی است .ابی ابی حتی کوچکترین سفیدی ابری هم غلظت زیبای رنگ اسمان را کم رنگ نکرده بود انگار اسمان میخواست با چشم باز این صحنه را ببیند خدایا کمکم کن به من قدرت بده تا بتوانم با گام های محکم عزیزم را بدرقه کنم خدایا کمکم کن من که میدانم زندگی بدون درد و رنج و با آرامش در انتظار عزیزم می باشد پس چرا گام هایم لرزان است . چرا دستهایم میلرزد چرا هر طرف نگاه میکنم باز نگاهم به امبولانسی که جلوی ماشین در حال حرکت است برمیگردد . خدایا کمکم کن . به جاده کوهستانی سر سبز و پرپیچ و خمی رسیدیم از اینجا تمام شهر و منطقه دیده میشود چه منظره زیبایی چقدر هوا عالی است . خدایا حتی فرصت نکرده بودیم در این مدت اورا به دیدن این مناظر زیبا بیاوریم . انقدر در راهرو های بیمارستان و ازمایشگاه های شهر در حال گردش بودیم که یادمان رفته بود بیرون آن درهای فلزی بزرگ چه زیبایی وجود دارد . اما انگار روح خود میداند به کجا و چگونه سیر و سفر داشته باشد این خود اوست که اینجا را برای زندگی ابدی انتخاب کرده و چه زیبایی و ارامشی .خدایا همیشه تنها بود و باز هم تنهاست همیشه غربت را انتخاب کرده بود حالا هم . همیشه ارام بود و با نگاه حرف میزد و حالا ارام در جایی پر از ارامش به همه چیز نگاه میکند . صدای لا الله الا الله مرا به خود باز میخواند مادر و خاله ام در کنار جسد مرثیه سر داده اند و بر سر و صورت میکوبند . خدایا چه کنم . خداحافظی چه سخت است قبری که از قبل اماده شده چه حریصانه چشم به پیکر بی جان عزیز من دارد ومنتظر ورود و در اغوش کشیدنش نشسته خدایا چه کنم بالای سر قبر به زانو در می ایم و دیگر تنها راه چاره را فریاد میدانم . خدایا خدایا !.............صدای فریاد من و گریه های خواهر و مادرم به اسمانها رسیده . خدایا به فریادم برس ...........مردی پیکر بی جان را داخل قبر جابه جا میکند دعاهایی خوانده میشود .....ای وای سنگ لحد را بالای سر ش گذاشتند . کسی به فریادم رسد . خدایا صدای مرا بشنو هر کدام از مردهای فامیل و دوست بر سر اینکه خاک روی قبر بریزند با هم تعارف میکنند . هرکسی مقداری خاک میریزد و من در سکوتی مرگ بار به تماشا نشسته ام خواهرم را که از حال رفته در اغوش میکشم و به او میگویم ارام باش من با تو هستم . و او که انگار با این حرف ارامش میگیرد مرا محکمتر به اغوش میکشد مادرم داد میزند فرزند ته تقاریش را میخواهد از پشت مرا تکان میدهد وداد میزند خواهرم را رها میکنم و به دستان مادرم بوسه میزنم .خدایا چه کنم . به طرف مزار رویم را برمی گردانم دیگر قبر پر خاک شده برادر بزرگم مرا بلند میکند و بر پیشانیم بوسه میزند یاد خوابی که چند سال پیش دیده بودم می افتم که پدر مرحومم دائم به من امانت برادر کوچکم را داده بود به برادر بزرگترم میگویم حالا باید جواب پدر را چه بدهم او امانتش را به من داده بود خدایا چه کنم چطور به منزل برگردم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . هر کس گلی که همراه دارد بر روی قبر پر پر میکند و از قبر دور میشود ارام گلم را پرپر میکنم و بر خاک نوازشی میکنم بخواب اینجا همان جاست که سالها منتظرش بودی بخواب عزیزم ارام و تنها . همسرم مرا از او جدا میکند دیگر توان راه رفتن ندارم دیگر حتی گامهایم نمیلرزد دیگر قدرت حرکت ندارد . با کمک دیگران سوار ماشینی که منتظرم است میشوم و به منظره های که قرار است از این به بعد عزیزم را به یاد من بیاورد نگاه میکنم .خدایا اسمان چقدر ابی است..........
هرچيز را هم